محمدحسین در پارک هشت بهشت...
عزیز دلم
از اینکه هر روزم را با تو سپری می کنم لذت میبرم....
چند روزی بود که مامان در گیر انتخاب واحد وکلاس رفتن بود..بخاطر همین نتونست زود تر پست جدید بذاره.....
دیروز من وتو وبابایی رفتیم کتاب بخریم و بعد دو سه ساعتی تو پارک هشت بهشت نشستیم...هوا خیلی خوب بود تو هم حسابی کیف کرده بودی...
فرنی خورون
پنج شنبه 21 شهریور مامان وبابا 180 روز با همه وجود وعاشقانه روزهای بهاری وتابستانی را در کنار فرشته
پاک به نام محمدحسین سپری کردند....چقدر لذت بخش بود ...عزیز دلم مامان وبابا با استعانت از خدای رحمان
نهایت تلاششون را کردند که تو در اسایش وراحتی باشی .از خدا می خواهم که سالهای سال با قلبی
مهربان و لبریز از عشق به خدا ومخلوقاتش زندگی کنی و قلبت را بروی پلیدیها ببندی.افتخار میکنم که خدا مارا
لایق داشتن شیرین ترین موجود هستی کرد...
محمدحسین عزیزم امیدوارم باسلامتی بتونی همیشه غذاهای پاک وسالم وخوشمزه بخوری.ببخش که فرنی که برای اولین بار برات درست کردم یه کم سفت شده بود ...حتما جبران می کنم....
اولین بازدید محمدحسین از میدان تاریخی نقش جهان
محمدحسین و میناکاری...
اینجا تو همه عکسا چشماتو بستی...چون افتاب چشمای نازتو اذیت میکرد.
اینم یه نمای کلی از میدان نقش جهان....
بعد از کلی بازی و دست پا زدن تو ماشین خوابت برد ...فدای این چهره معصومت بشم...
این لباسم خوبه عروسی بپوشم؟؟
جمعه من و شما وبابایی میخواستیم بریم عروسی دختر دایی من تو شهر کرد..اخه اقای داماد از هموطنان شهر کردی هستند.بخاطر همین باید لباس گرم برای شما همراهمون میبردیم.وچه خوب شد بردیم.چونکه موقع برگشتن هوا یکم سرد بود. ماهم قبل از رفتن می خواستیم لباسای گرمتو امتحان کنیم ببینیم کدوم اندازت شده.و این شد حاصل انتخابمون....